تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حمایت از بیماران چشمی آرپی و آدرس lpsk1348.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
<-PollItems->
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 413
بازدید هفته : 1308
بازدید ماه : 2435
بازدید کل : 167771
تعداد مطالب : 2020
تعداد نظرات : 4019
تعداد آنلاین : 2
Alternative content
میگفت طبیب، آب مروارید چشمهاش را عمل کرده و ما پی مروارید چشمانش، نگاهمان روی دشتی از گل های قرمز دامنش، تاب میخورد. مادربزرگ و قصه هاش رفت و عینکش روی طاقچه ماند. عینکی که پر از خاطره های قدیمی است. خاطره شفاخانه های قدیمی که بیمارانش، انتظار معجزه از طبیبان داشتند و طبیبانی که با همه کمبود امکانات گویی معجزه میکردند در مداوای بیمار. معجزه شان به خاطر مرامی بود که پی نام و نان نبود. هرمز شمس در خانواده ای قد کشید و بزرگ شد که پدر و پدربزرگش، مرام طبابت داشتند. درسش را که در پاریس تمام کرد، راهی سرزمین پدری شد...
از کسی که پدرش پزشکی مردمی، پدربزرگش لسانالحکمای بااخلاق و پدر جدش شمسالشعرای عارف مسلک است، انتظاری جز هرمز شمس شدن نیست.
به گزارش"انجمن آرپی و اشتارگارت ایران - تی یلم"به نقل از شفقنا زندگی،او درست بموقع سر قرار حاضر شد، با رویی گشاده و لبخندی بر لب. هرمز شمس هفتاد و پنج ساله، چشم پزشکی طراز اول است، شاید همپای پدرش محمد قلی، بنیانگذار چشم پزشکی نوین در ایران، اما وجه تمایز او نه تنها به واسطه تبحرش در جراحی که به علت اخلاق خوشی است که بیشتر از تیغ جراحی و داروهای تجویزی روی بیمارانش اثر می کند. او از اخلاق پزشکان جوان امروزی راضی نیست؛ از ترشرویی ها، معاینه های سرسری بدون دلسوزی و از غرورهای کاذب و پوشالی. هرمز شمس از نسل مردانی است که اروپا را با همه زرق و برقش کنار گذاشته و به خاکی چسبیده اند که سرزمین مادری است. گفت و گو با مردی که معتقد است کسی که قصد پولدار شدن دارد، بهتر است تاجر شود نه پزشک، خواندنی است.
ناآگاهی و بیتوجهی مردم یکی از مسائلی است که بسیاری از مبتلایان به بیماریهای نادر را آزار میدهد.
*گزارش"انجمن آرپی و اشتارگارت ایران به نقل ازروزنامه قانون با عنوان : <<نادر>>ها تنها هستند*
تصور کنید که بعد از چند سال خدا به شما فرزندی داده است اما خدای نکرده نوزاد با علائمیمتولد میشود که هیچ پزشکی قادر به تشخیص دلیل بروز آنها نیست، بعد از مدتی مراجعه به پزشکان مختلف میفهمید که بچه دچار یکی از بیماریهای نادری است که از هر ۵۰ هزار نفر یک نفر به آن مبتلا میشود. همه ما امیدواریم که هیچ خانوادهای با چنین ماجرای غم انگیزی رو به رو نشود اما چه بخواهیم چه نه، هستند کسانی که به دلایل مختلف به یکی از بیماریهای نادر دچار شدهاند و حالا با مشکلات ناشی از آن دست و پنجه نرم میکنند. اگر بخواهیم تعریفی از بیماریهای نادر ارائه بدهیم میتوان گفت که هر بیماری که درصد مبتلایان به آن خیلی کم باشد زیر مجموعه بیماریهای نادر قرار میگیرد.
این شاخص در کشورهای مختلف متفاوت است، مثلا در آمریکا به بیماری نادر گفته میشود که جمعیت مبتلایان به آن کمتر از ۲۰۰ هزار نفر در خاک آمریکا باشد یعنی کمتر از ۱ به ۱۵۰۰ اما در اتحادیه اروپا این تناسب برابر با ۱ به ۲هزار است و در ایران خودمان ۱ به ۵۰ هزار. تفاوت این رقمها باعث میشود در ایران بیماریهای کمتری زیر مجموعه بیماریهای نادر قرار گرفته و از تسهیلات هرچند اندک و ناکافی آن استفاده کنند. بیش از 30 سال است که در سراسر دنیا انجمنهای دولتی و خصوصی در حال کمک رسانی به مبتلایان به بیماریهای نادر هستند، کسانی که شمار زیادی از آنها را کودکان تشکیل میدهند زیرا اغلب مبتلایان به این بیماریها هرگز به بزرگسالی نمیرسند. در ایران برای اولین بار در سال ۱۳۸۷ یعنی کمتراز ۵سال پیش بنیادی برای حمایت از این بیماران تشکیل شد و کمکم تلاشش را برای رسیدگی به وضعیت کسانی که روزنه امیدی برای یاری از سوی دولت نداشتند شروع کرد. بیمارانی که شاید تعدادشان کم باشد اما این چیزی از درد و رنجی که هر کدام از آنها میکشند کم نمیکند بلکه بر عکس، تنهایی باعث احساس غربت بیشتری در آنها و خانوادههایشان میشود. مثلا مادر کودکی که با یک نوع بیماری نادر پوستی (ایی بی) که شبیه سوختگی دست به گریبان است هرگز نمیتواند کودکش را به میان جمع غریبهها بیاورد چون همه فکر میکنند با بیفکری خود کودک را سوزانده و یا بچه مبتلا به بیماری واگیردار است.
*بیماری ما را تشخیص دهید
میتوان گفت یکی از مشکلات اولیه مبتلایان به بیماریهای نادر عدم تشخیص به موقع است که این موضوع درمان آنها را به تعویق میاندازد.
پرفسور مریم بنی کاظمیفوق تخصص بیماریهای متابولیک با اشاره به عدم آگاهی جامعه پزشکی نسبت به انواع بیماریهای نادر گلایه میکند و میگوید: «یکی از دردناکترین مسائل و معضلات موجود در جامعه پزشکی غافل ماندن بیاندازه این جامعه نسبت به انواع بیماریهای نادر است.»
به گزارش"انجمن آرپی و اشتارگارت ایران - تی یلم"به نقل ازبولتن نیوز، براساس آمارهاي سازمان بهداشت جهاني در هر ۵ ثانيه يك نفر در جهان نابينا و هر دقيقه، يك كودك نابينا ميشود. در حال حاضر 285 میلیون نفر کم بینا در جهان وجود دارد که حدود 39 میلیون نابینا و بیش از 246 میلیون نفر کم بینا هستند. این در حالی است که از این تعداد نیز 19 میلیون نفر از نابینایان، کودک و 65 درصد از افراد نابینا و کم بینا شامل افراد بالای 50 سال هستند. در ايران نيز حدود يك ميليون و 2۰۰ هزار نفر دارای معلولیت هستند که از این تعداد 120 هزار نفر آنان نابینای مطلق هستند. براساس آخرین آمارها چنانچه اقدامات پیشگیرانه مناسبی انجام نشود تا سال 2020 تعداد نابینایان به دو برابر میزان فعلی خواهد شد.
کارشناسان مهمترين عوامل کم بینایی و نابینایی را آب مرواريد، آب سياه، بيماريهاي عفوني چشمي از جمله بيماري تراخم، كمبود ويتامين A، اختلالات چشمي شبكيهاي در بيماران مبتلا به ديابت، حوادث چشمي، بيماريهاي دژنراتيو مادرزادي، ازدواجهاي فاميلي و... عنوان می کنند. با اینکه از سالهای گذشته در ایران برخی برنامه ها و طرحهای غربالگری و پیشگیرانه اجرا می شود که این اقدامات کافی نیست و هنوز هم نیازمند تلاش گسترده برای مقابله با بیماریهای چشمی هستیم. متأسفانه در کشورما نیز به دليل بروز حوادث رانندگي بيش از حد استاندارد جهاني و استفاده نكردن از عينكهاي محافظتي در محيط كار و حتي خطرات ناشي از مواد محترقه و ترقهها، آمار اختلالات چشمي بسيار بالاست كه نياز به بازنگري جدي متوليان سلامت دارد. از سوی دیگر سالانه ۲۵۰ هزار نفر نياز به عمل جراحي آب مرواريد دارنداين در حاليست كه سيستم و نظام سلامت كشور تنها قادر به عمل جراحي حدود ۱۸۰ هزار نفر است.
...::::گرامیداشت"روز جهانی نابینایان،عصای سفید"::::...
***گزارش"انجمن آرپی و اشتارگارت ایران - تی یلم"از روز 23 مهرماه برابر با 15 اکتبر به عنوان روز بزرگداشت نابینایان و قانون عصای سفید***
استفاده از عصا به عنوان وسیله کمکی در رفت و آمد نابینایان از قرنها پیش متداول بوده است، ولی استفاده از عصای سفید به شکل امروزی و به عنوان نمادی برای شناخت نابینایان به بعد از جنگ جهانی اول برمیگردد. در سال 1921 میلادی یک عکاس اهل شهر بریستول کشور انگلستان با نام جیمز بیگز که در اثر یک سانحه بینایی خود را از دست داد، برای در امان بودن از خطر وسائل نقلیه که در خیابانهای اطراف محل زندگی وی در حال رفت و آمد بودند، ابتکار استفاده از عصا به رنگ سفید را که به راحتی برای همگان قابل دید باشد بکار برد. پس از آن دو تن از برجستهترین محققین آمریکایی به نامهای دکتر ناول پری، ریاضیدان و دکتر جاکوپس تن بروک، حقوقدان توانستند قانونی را در پانزدهمین روز از ماه اکتبر به عنوان قانون عصای سفید به تصویب برسانند و این روز را به عنوان روز جهانی نابینایان نامگذاری کنند. در این قانون کلیه حقوق اجتماعی فرد نابینا به عنوان عضوی از یک جامعه متمدن انعکاس یافته است.
نابینایان و کم بینایان اگرچه در راهیابی به دانشگاه از موفقیت نسبتا خوبی برخوردارند اما با مشکلات ریز و درشتی دست و پنجه نرم میکنند که به گلایههای دائمی آنها تبدیل شده است؛ گلایههایی که در انتظار توجه و حل شدن ماندهاند.دکتر محمد کمالی دانشیار دانشکده علوم توانبخشی دانشگاه علوم پزشکی ایران گفت:
...:::: به جای چشم ::::...
نابینایی یعنی وقتی گوش جای چشم را میگیرد، آنقدر که از روی صدای پا بتوانی تشخیص بدهی چه کسی نزدیک میشود و خیلیها در کشور ما این توانایی را دارند.
البته در ایران آمار دقیقی از تعداد نابینایان وجود ندارد، ولی بر اساس آمار سازمان بهداشت جهانی، 210 هزار نابینای مطلق و بین 450 تا 500 هزار کمبینا در کشور ما زندگی میکنند.
23 مهرماه روز این دسته از هممیهنان و همنوعان ماست، روز جهانی نابینایان یا روز عصای سپید.
گفتم عصای سپید؛ میدانید چه کسی اولینبار از عصای سپید استفاده کرد؟
سال 1300 (1921 میلادی) عکاسی از شهر بریستول انگلیس به نام «جیمز بیگز» در سانحهای بینایی خود را از دست داد. او برای در امان ماندن از آسیب وسایل نقلیه در خیابانهای اطراف محل زندگیاش، از عصای سفید استفاده کرد تا به راحتی قابل دید باشد. این روز شاید بهانهای باشد برای دیدن و بهیاد آوردن آنها...
..::::تو آشپزی یه اصطلاح است که میگن:«بذارید تا قوام بیاد»!::::..اصطلاح «قوام اومدن» به معنی سفت شدن و جا افتادن غذاست.اما حکایت اون جالبه:یه روز به قوام السلطنه گزارش میدن که ماست گرون شده،بازاریها ماسترو میدن کیلویی 1 ریال!قوام اعلام میکنه: ماست کیلویی 10 شاهی؛ هر کی بیشتر بفروشه جریمه میشه!چند روز بعد به قوام گزارش میدن كه بازاریها آب میریزن تو ماست، یه ماست آبکی درست کردن، اسمشرو هم گذاشتن «ماست قوام»، میفروشن کیلویی 10 شاهی!!اما یه ماست سفت و خوب دارن، اون رو میدن کیلویی 1 ریال!قوام با لباس مبدل میره تو بازار، به لبنیاتی میگه: 10 کیلو ماست بده؟فروشنده میگه: ماست خوب بدم یا ماست قوام؟قوام السلطنه میگه: ماست قوام بده!اون هم 10 کیلو ماست بهش میده، قوام به 10 تا از مغازههای بزرگ دیگهی تهران هم سر میزنه و همین کارو تکرار میکنه؛بعد دستور میده در ده تا از میدونهای بزرگ شهر فلک درست کنن، سره هر میدون یکی از فروشندهها رو فلک میکنن؛ بعد دستور میده از ساعت 8 صبح اونارو فلک کنن!به گزمهها دستور میده پاچه شلوار فروشندههارو محکم با کش ببندند، بعد ماسترو از بالا میریزن تو شلواراشون، از بالا هم شلواراشونرو با بند محکم میبندند، بعد هم به جارچی میگه: به همهی فروشندهها بگید ساعت 6 عصر بیان تا ماست قوامرو نشونشون بدم!!ساعت 6 عصر هم كه آب ماستها از شلوار رد شده بود و یه ماست سفت و چکیده، توی شلوارها باقی مونده بود...قوام میگه: این ماست قوامه!! کیلویی 10 شاهی؛ بعد هم بدنِ نیمه جون فروشندههارو میکشه پایین!از اون روز اصطلاح «قوام اومدن» در آشپزی رایج شده و وقتی میخوان بگن که بذارید تا آب غذا گرفته بشه؛ میگن: «بذارید تا قوام بیاد»!
::::نهموضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتن:::: كه شما هیچ گاه آنان را نمیدانستید.همگی ما میدانیم كه انیشتن این فرمول[e=mc۲] را كشف كرد. اما واقعیت آن است كه چیز های كمیدر مورد زندگی خصوصی اش میدانیم:
او با سر بزرگ متولد شد:
وقتی انیشتن به دنیا آمد او خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آنجایی كه مادر وی تصور میكرد، فرزندش ناقص است،اما بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازههای طبیعی بازگشت.
اوخیلی دیر زبان باز کرد:
یکی دیگر از مشهورترین جنبههای کودکی اینشتین این است...
انجمن آپي(تي یلم)
::::دلیل اینکه آبادانی ها رو لاف زن میدونن::::
این هست که : آبادان یه سری امکانات داشت که مردمش وقتی واسه
بقیه جاهای ایران تعریف ... میکردن،باور نمیکردن و فکر میکردن دارن
دروغ میگن ! امکاناتی مثل :
1. اولین تراموا در ایران
2. اولین خطوط اتوبوس رانی درون شهری
3.اولین ایستگاه تلویزیون و رادیو
4.شبکه فاضلاب
5.اولین پیتزافروشی در خاورمیانه (پیتزا مونتکارلو ایتالیایی)
6. اولین تیم رسمی فوتبال
7. اولین فرودگاه بین المللی
8.اولین باشگاه اسب سواری ، بیلیارد،بولینگ و....
9.اولین شورای شهر
10.اولین اداره ی راهنمایی ورانندگی
11. اولین و تنها سینمای روباز و دومین سینمای سرپوشیده و.... حالا
دوستان شهرستانهای دیگه چی داشتن که اینقده لاف میزنزن
:::: داســــتان کــوتاه : Short Story::::منبع: وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو/ ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپاهستیم. یک دانشجوی دختر با
موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل میگیردو سر میز مینشیند. سپس یادش میافتدکه کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد. وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالااهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!>>>>بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند. اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.>>>>دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.>>>>آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلیپشتی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است.>>>>توضیح پائولو کوئلیو: >>>>من این داستان زیبا را به همه کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند. داستان را به همه این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.>>>>چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطه تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: «این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!»
بینائی طبیعت، طبیعت نگاه
آفرینش رمز و رازهای زیبای خود را دارد ، بهترین گزینه را برای هر نوع ابداع می کند، نگاه طبیعت از تطابق هم به زیبائی سود می جوید، هر پرسش از سوی ما گاه پاسخی در چند مجلد دارد ولی اکنون فقط می خواهم چند خطی از دشت و شهر بنویسم.
عقاب گفت: چشم من از بلندای آسمان جنبش جانور و جویدن جنبنده ای کوچک را می بیند.
پلنگ گفت: این چشم من است که از دورها نخست شکار را برانداز می کند، آن گاه وجودم چون تیری از کمان زمان می جهد.
مگس گفت: چه می گویند! من حتی پشتم را نیز می توانم ببینم وگرنه این انسان دوپا نسل مرا نابود می کرد.
آهو گفت: من از دور دست دشت، گستره طبیعت را می نگرم، اگر خطری در کار نبود، مستانه می خرامم، همه از میدان دید خود گفتند اما چشمان من در کانون زیبائی، دشت و جنگل و دریاچه آرام را بازتاب می دهد، کسی که چشمانی چون من دارد به شکوه معصومیت معنا می بخشد، شاعران را عاشق و عاشقان را افسون می کند.
خفاش گفت: خوشا به حال خودم که چشمم از طبیعت دیگری است، رادار طبیعی من قوی تر از همه است.
موش کور گفت: دلم برای آدمهای نابینا می سوزد که باید با عصا راه بروند یا کسی آنها را هدایت کند.
خرگوش فقط گفت: از چشمان خود خوب نگهداری کنید، لبخندی رندانه زد و هویج خود را خورد.
مرد نابینا گفت: هنوز هم زیبائی پیراهن بنفش دخترکم را می بینم، لبخند مهربان مادرم را می بینم، آمیزه دریا و جنگل چشمان دختر همسایه ام را می نگرم که اکنون مادر فرزندان من است، نور نگاهم در دلم آشیانه کرده است، اگرچه حقیقت هم قابل انکار نیست...
برنامه نویسی توانا گفت: تا چند سال دیگراحتمالا" می توانید بی چشم هم کارهای تان را به گونه ای قابل پذیرش انجام دهید ولی این چشمها هستند که بدون واژگان، ازافسون عشق و کیمیای مهر و نجابت و اصالت می گویند.
طنز پردازی گفت: نه طلا، نه مروارید و نه آب مروارید می خواهم، چشمانم را می خواهم تا جهان را بنگرم و لایه های خاکستری مغز و حافظه ام که دیده ها و انسان ها را، رندانه محک بزنند و ببیند انسان در کجای جهان ایستاده است و در چه راستائی گام برمی دارد، آیا می تواند امانت کیهانی و کرامت انسانی را نگاه دارد!
وزهم مدير صفحه چشم پزشکان جوان گفت: براین اندیشه ایم تا با حمایت و درایت پیش کسوتان فرهيخته و شرکت مستقیم چشم پزشکان جوان ،انجمن را به پایگاهی قوي و گستره ای وسیع برای تحقق تحقیق و پژوهش و جايگاهي براي ارتباطي موثر بين جامعه چشم پزشكان تبديل نماييم و کوشش کنیم، تحقیقاتی میدانی، بررسیهائی آرمانی، تلاشهائی انسانی، اهتمامی غیر انتفاعی و صرفاً اقتضائی را گسترش دهیم تا آن چشم پزشکانی که می خواهند اندکی از وقت گران بهای خود راصرف اعتلاي چشم پزشكي کنند ما را یاری دهند، زیرا این کار تنها با همکاری تلاش و عشق شدنی است، اگرچه این كانون متعلق به چشم پزشکان جوان است، اما نگاه دوربین ما به همیاری پیران و حکیمان این رشته است، انتظار ما این است که نگویند این کارها را برای جوانان بگذارید که جویای نامند، ما آردمان را بیخته، الک مان را آویخته ایم!
درب این کانون باز و دستمان به سوی چشم پزشکان جوان دراز است. این درایت و سخاوت شماست که پشتوانه ماست. از شما چشم پزشک جوان می خواهیم هم اکنون عضو این کانون و مهارتها و تجربتهای خود را با اعضای دیگر شریک شوید.
پنجره ها که باز می شود نسیم دشت ها وزیدن می گیرد، در ها که باز می شود منتظر صدای پای دوستان هستیم.
مدير صفحه چشم پزشکان جوان
دكتر فرهاد نجات
زبان تشكر از مادر وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادرت) بهت غذا میداد و تو رو تر و خشک می کرد … ... تو هم با گریه کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی! وقتی که تو 2 ساله بودی، اون بهت یاد داد تا چه جوری راه بری. تو هم این طوری ازش تشکر می کردی، که وقتی صدات می زد، فرار می کردی! وقتی که 3 ساله بودی، اون با عشق، تمام غذایت را آماده می کرد. تو هم با ریختن ظرف غذات کف اتاق، ازش تشکر می کردی! وقتی 4 ساله بودی، ...
مهندس ایرانی یه روز، شهردار یکی از شهرهای دنیا !!! تصمیم میگیره یه برج زیبا تو شهرشون بسازه. برای این کار از سرتاسر دنیا از سه مهندس(یه مهندس چینی، یه مهندس آمریکایی و یه ايرانی) میخواد که بیان تا در مورد ساخت برج باهاشون صحبت کنه. مهندس چینی میگه من این برج رو برات میسازم ولی قیمتش میشه 3 میلیون دلار. 1 میلیون هزینه کارگر و تجهیزات، 1.5 میلیون هزینه مواد اولیه و 500 هزار هم دستمزد خودم. ... ... شهردار با مهندس آمریکایی صبحت میکنه. مهندس آمریکایی میگه ساخت برج 5 میلیون هزینه داره؛ 2 میلیون کارگر و تجهیزات، 2 میلیون مواد اولیه و 1 میلیون هم خودم میگیرم. شهردار سراغ مهندس ایرانی میاد. مهندس ایرانی میگه ساخت این برج 9 میلیون هزینه برمیداره! شهردار با تعجب میپرسه، چطور ممکنه 9 میلیون هزینه داشته باشه؟ مهندس ایرانی میگه، 3 میلیون خودت برمیداری، 3 میلیون من برمیدارم، 3 میلیون هم میدیم به مهندس چینی که برج روبسازه!!
فرشته ها میتوانند مرد هم باشند به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانیش گریه ...
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من
وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد قبل از خوندن این چند تا جمله با خودت تصمیم بگیر که درباره هر کدام حداقل 15
یک شب مهتاب .... ماه میاد تو خواب ... منو می بره ... کوچه به کوچه .... باغ انگوری .... باغ آلوچه ... دره به دره .... صحرا به صحرا... اونجا که شبا.... پشت بیشه ها... ترسون و لرزون ... پاشو میزاره تو آب چشمه .... شونه می کنه موی پریشون.... *** سلام به همه رفقای با معرفتی که به اين وبلاگ سر می زنند چه خبر ؟ حالتون خوبه ؟ توی توضیح وبلاگ می تونید بخونید که من یک پسرکم بینایم به چند چیز خیلی علاقه دارم : ۱. عصای سفید ۲. کامپیوتر (خصوصا برنامه نویسی) ۳. تئاتر، شعر و موسيقي اصولا آدم خوبي هستم و همه خيلي دوستم دارند .....الان ديگه هيچي نمي گم چون چشمم مي زنيد.... تا بعد ....
وقتی انگشتها بینا میشوند
شش سال نابینایی، آن هم پس از اینکه 10 سال دنیا را دیدهباشی، کار سختی است و تا اندازه زیادی دردناک جلوه میکند، اما عشق به مطالعه باعث شده است تا «سلمان محمدی امین» نابینای 70 ساله در اوج اعتماد به نفس زندگی کند.وقتی صدای «فیدوس» بلند میشد، همان آژیری که در گذشته برای بیدار کردن و آماده به کار شدن مردم توسط پالایشگاه نواخته و صدای آن در کل شهر شنیده میشد، حال و هوای بسیاری از محلههای شهر آبادان تغییر مییافت. کودک 10 ساله آنروزها که اکنون دهه هفتم از عمرش را طی میکند، دیگر صدای فیدوس را نمیشنود که هیچ، چشمانش هم چیزی را نمیبیند، اما دلی دارد دریایی و لبخندی دارد محونشدنی مثل اکثر مردم خونگرم خطه جنوب. او حالا سالهاست که جنب یکی از چهار راههای منطقه 14 شهرداری تهران مینشیند، کاسبی میکند و کتاب میخواند. در این گزارش با مردی آشنا میشوید که بر قله امید و اعتماد به نفس ایستاده است و راستی، او عاشق مطالعه است! میایستم تا هم مزاحم کاسبیاش نشوم و هم حس کنجکاوی خودم را با تماشای کتاب بریلی که در دست دارد، ارضا کنم.
*مردی برای التیام خاطر همسایگان*
بعدازظهر یک روز بهاری، از همان روزهایی که عصرهایش با باد و رگبار باران صفا مییابد، پیرمردی نشسته بر یک صندلی چوبی، کتاب در دست دارد، نگاه بر آن نمیکند، اما با انگشتانش میخواند. میخواند و لبخند بر لب دارد. عابری هنگام عبور از کنار او قدری مکث میکند و پا بر ترازوی کنار صندلی پیرمرد میگذارد. این که چند کیلو چند گرم وزن دارد، برایش مهم نیست. اسکناسی به دست پیرمرد مهربان میدهد و میگوید: «حاجی جان، التماس دعا.»
نگاهش میکنم. گویی دنیا برای او زیباست، شاید زیباتر از خیلی از ما که دنیا را با همه بایدها و نبایدهایش میبینیم. قدری نزدیکتر میروم. خانمی تقریبا هم سن و سال پیرمرد نزد او میرود می گوید:«دو پسرم با هم نمیسازند. هر دو پیش پدرشان کار میکنند، اما با هم خوب نیستند. زنهایشان هم با هم به مشکل خوردهاند. دعا کن برایشان.»
پیرمرد که با فاصله کمی نسبت به چهارراه(تقاطع خیابانهای مخبرجنوبی و عجبگل) نشسته است، لبخندی میزند و میگوید: «نگران نباش خواهرم. صبر داشته باش. حوصله کن. این که مشکلی نیست. به مهربانی با هم دعوتشان کن. خودت هم مراقب باش آتشبیار معرکه نشوی. چشم؛ من هم دعایشان میکنم.» همین که پیرزن قصد رفتن میکند و چند قدمی از او دور میشود، به او سلامی میکنم و میپرسم: «چرا از این مرد نابینا التماس دعا کردید؟» میگوید: «سلی دلپاک است. سالهاست میشناسمش. دلش دریاست و نیتش هم خیر.»
چند نفر دیگری هم که به او مراجعه میکنند، روی ترازویش میایستند یا از پیرمرد شارژ تلفن همراه میخرند، از او و حرفهای التیامبخشش سخن میگویند و من مشتاق میشوم که گپی دوستانه با او بزنم.
*سفر به 60 سال پیش*
بعد از سلام و احوالپرسی گرم، کنار او
خودش را «سلمان محمدی امین» معرفی میکند. 70 سال دارد و حدود 26 سال است که همین اطراف چهار راه مینشیند و کاسبی میکند.
وقتی از او میخواهم تا از خودش، روزگارش و کسبش بگوید، نگاه همیشه دوخته شده به افقش را با چین و چروکهایی در اطرف گودی چشمانش همراه می کند. گویا دارد به روزهای بسیار دور فکر میکند، شاید صدها کیلومتر دورتر و هزاران ساعت گذشتهتر.
میگوید: «وقتی 10 ساله بودم، در آبادان زندگی میکردم. آن زمان ماشینهایی وجود داشت شبیه به اتوبوس یا مینیبوس که کارگران را از نقاط مختلف شهر به پالایشگاه میبرد تا کار کنند. وقتی که کار عادی این ماشینها تمام میشد، فرصتی به وجود میآمد تا بعضی افراد دیگر به ویژه ما بچهها شوار این ماشین شویم. خب، سرگرمی ما هم همین بود دیگر! یک بار که سوار یکی از این ماشینها شده بودم تا مثل سایر بچهها تفریح کنم، متوجه شدم که بقیه بچهها پیاده شدهاند و من دارم با ماشین به داخل پالایشگاه میروم. از ترس این که مشکلی برایم پیش نیاید، خودم را از ماشین به بیرون انداختم و ضربه محکمی به سرم وارد شد و 50 درصد از بینایی هر دو چشمم را از دست دادم. بعد هم که پزشکان روی چشمانم کار کردند، به علت کمسوادی آنان کلاً نابینا شدم.»
پیرمرد این را میگوید و بازهم لبخند میزند. از او میپرسم: «مشغول مطالعه چه کتابی هستی؟» میگوید: «در این کتاب بریل تقریبا همه چیز وجود دارد، از آیات قرآن و روایات گرفته تا مطالب توضیحالمسائل اسلامی. یک بنده خدایی این را از خیابان ظهیرالاسلام برایم آورد و من مدتهاست که آن را میخوانم.»
سلمان، همان پیرمرد نابینای چهار راه عجبگل و مخبر جنوبی، در خانه چند کتاب دیگر هم دارد که البته هم تعدادشان بسیار کم است و هم این که دیگر به درد دهه هفتم زندگانی او نمیخورد. خودش میگوید: «چندتا کتاب درسی سال دوم و سوم راهنمایی به خط بریل هم در خانه دارم که آنها را هم میخوانم. خیلی دوست دارم چند کتاب جدید داشته باشم. میدانی آقای خبرنگار، من مطالعه را خیلی دوست دارم. شنیدهام که در چند خیابان تهران هم میتوان کتاب بریل را پیدا کرد، اما من که مجرد نیستم که کار و کاسبیام را رها کنم و بروم کتاب بخرم. خودتان میدانید که زندگی خیلی خرج دارد. الان دخترم در دانشگاه در رشته جامعهشناسی تحصیل میکند و کلی خرج دارد.»
ارادهای مثل فولاد
او سه دختر دارد که دوتای آنها ازدواج کردهاند. مدتی هم هست که همسرش از دنیا رفته و او قدری تنهاتر شده است اما حتی این مشکلات هم نمیتواند اراده سلمان محمدی امین را از بین ببرد.
او درباره نحوه یادگیری خواندن میگوید: «حدود 10 سال پیش رفتم دنبال درس و مشق و تا پنجم ابتدایی درس خواندم. خودم میدانم که علم پایانپذیر نیست. زندگی به من اجازه نمیدهد که به دنبال تحصیل بروم، وگرنه میدانم که درس تا دیپلم و فوق دیپلم هم ادامه دارد!»
او از نحوه برخورد مردم محله با خودش بسیار راضی است و میگوید: «ملت ایران یک ملت استثنایی است، به خصوص از نظر محبت و انسانیت. مردم محل به کار من خیلی احترام میگذارند. میدانی، اگر کسی به من پول بدهد و روی ترازو نایستد، ناراحت میشوم. من گدا نیستم و دارم کاسبی میکنم. البته تا چند وقت پیش فال حافظ هم میفروختم که به من گفتند حق فروش فال حافظ را ندارم. حتی فالهایم را هم گرفتند و بردند.! نمیدانم چرا! شما چطور آقای خبرنگار؟ میدانید چرا فروش فال حافظ خلاف است؟»
الگویی برای عزت نفس
در روزگاری که شاید برخی از آدم ها عزت نفس خودشان را برای دریافت پول، شغل یا هر چیز مادی دیگری به حراج بگذارند، پیرمرد نابینای سر چهار راه، طوری حرف می زند که خواسته یا ناخواسته مقابل اراده و عزت نفسش سر احترام فرود میآوری.
از او میپرسم: «اگر یک مقام مسوولی از تو بپرسد که چه خواهشی داری تا برآورده کنم، چه خواهی گفت؟»
پیرمرد میگوید: «انسان اصولا از پول بدنش نمیآید و شاید فکر کنید که من هم آرزو دارم خیلی پولدار باشم، اما واقعیت این است که پولدار شدن به نظر من خیلی آرزوی خوبی نیست. انسان باید آنقدر درآمد داشته باشد که تامین شود، همین. شاید خواهش اصلی من این باشد که کسی به من کتاب بدهد تا بخوانم و بیشتر بفهمم. چرا باید از دنیا زیاد توقع داشته باشم؟ انسان با داشتن پول زیاد فقط خودش را مسوول میکند و بعد هم باید جواب این مسوولیت را بدهد. پول زیاد داشته باشم و برای چه کسی باقی بگذارم؟ از خدا میخواهم که مرا در انجام کار خیر توفیق بدهد. خداوند رحمان این زندگانی را به ما هدیه داده است و ما باید سپاسگزار باشیم، نه این که همهاش توقع داشته باشیم. من نابینا هستم، اما ناامید نیستم. زندگی هم بالاخره یک طوری میگذرد.»
از او میپرسم: «10 سال دنیا را دیدی و الان 60 سال است که دیگر نمیبینی. چه احساسی داری؟» میگوید: «فکر میکنم دنیا خیلی تغییر کرده باشد. تعداد آدمها بیشتر شده و وضع زندگی مردم هم خیلی فرق کرده است. البته من به این موضوع که نمیبینم، خیلی اهمیت نمیدهم. همین که کار میکنم و سربار جامعه و خانوادهام نیستم، خوب است. شما بگویید؛ خوب بود اگر بینا بودم و خدای نکرده معتاد میشدم!؟ آن وقت خانوادهام از وجود داشتن چنین پدری سرشکسته و شرمنده بودند، اما حالا من با افتخار زندگی میکنم.»
صحبتم سلمان محمدی امین را با مرور خاطرات کودکی او شروع کردم و در پایان هم نقبی به دوران کودکی و نوجوانی او میزنم و میپرسم: «بچه که بودی، دوست داشتی در بزرگسالی چه کاره بشوی؟» میگوید: «دوست داشتم دانشگاه بروم و دکتر شوم تا به مردم خدمت کنم، ولی متاسفانه نتوانستم. حالا آرزو دارم که بیشتر بخوانم و یاد بگیرم. هیچ وقت برای مطالعه کردن و یادگرفتن دیر نیست، هیچ وقت.»
دست او را به گرمی میفشارم و خداحافظی میکنم. با خودم میگویم:«چقدر دنیا را زیبا میبیند! چقدر به دنیای زیبای او غبطه میخورم! اصلاً او چشمان مرا هم به روی بسیاری از داشتههایم باز کرد.»
صفحه قبل 1 صفحه بعد